مردی یکه و تنها در بیابانی می رفت .ناگاه از دور شیری را دید که به او حمله ور شد .با دیدن شیر پا به فرار گذاشت او میدوید و شیر مست هم به دنبالش. ، که ناگاه به چاهی رسید که ریسمانی در آن آویخته بود .
بهتر دید با گرفتن ریسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شیر رهایی یابد ، همین که ریسمان را گرفت و به ته چاه سرازیر شد چشمش به اژدهایی افتاد که در ته چاه آرامیده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در کام خود ببلعد .به بالا نگاه کرد دید شیر مست بر لب چاه ایستاده است .
بی چاره و حیران ماند نه راه پس داشت نه راه پیش ، در این میان صدای خش خشی به گوشش رسید .به بالا نگریست دید دو موش سیاه و سفید سرگرم جویدن ریسمان اند و چیزی نمانده که ریسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در کام اژدها فرو رود ، در این گیرودار بود که دید دسته ای زنبور عسل در کمرگاه چاه مقداری عسل ریخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
عسل چندانی نبود همان مقدار هم آلوده به خاک بود ولی مرد غافل با این که خطر بزرگی در پیش داشت تا چشمش به عسل افتاد گویی همه چیز را فراموش کرده ، با یک دست خود را به طناب آویخته و با دست دیگر سرگرم خوردن عسل شد ولی هر بار که دست می برد انگشتی عسل بردارد نیشی چند از آن زنبورها دستش را می گزید .
این شرحی از حال کسی است که مرگ چون شیر مست در پی اوست و موش های روز و شب رشته ی عمر او را می برند و اژدهای قبر دهان گشوده تا او را ببلعد و او به جای آنکه چاره ای بیندیشد و از حوادث بیمناک پس از مرک راه خلاصی جوید ، سرگرم مال دنیا که مانند عسل خاک آلود و زهرآلود است شده و هرگز در اندیشه عاقبت خویش نیست.